یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنـــی باشــــم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد ..!
loveli girls
|
یاد گرفتـــه ام آدم بايد يک " تو " داشته باشه ؛ که هر وقت از همه چي خسته و نا اميد بود ، بهش بگه : مهم اينه که تو هستي ! گاهــی باید نباشــی ... تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه ... نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند بعضــــــی ها گـــریه نمی کنند ! آنـــقدر نـفس مـی کــشم … يـــــاد تـــــو ”” همین که هستی... شـبــهـــا زیــــر دوش آب ســــــــرد.... خیلی دیره وقتیکه تازه می فهمی اونی که از همه ساکت تر بود بیشتر از همه دوستت داشت ، ولی تو حواست به شیرین زبونی یه عشق دروغیه !!! ما همیشه صداهای بلند را میشنویم، دوست داشتن را با تمام وجود یادش دادم...
یادت هست گفته بودم تنهایت نمیگذارم اگه کسی دستشو جلو آورد که باهات دست بده، با دقت به اون یکی دستش نگاه کن تا مبادا خنجری باشه که بخواد از پشت بهت بزنه... بایـد بـه بعـضیـا گفـت : باران همیشه می بارد، اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند. اون لحظه که گفتی : یکی بهتر از تورو پیدا کردم مردم عوض شدن، من و تو از همان روز اول، سربازی رفتن دخترا (طنز باحال) فرمانده: پس این سربازهها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !) کجان؟ معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن
ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند... سلام سارا جان سلام نازنین، صبحت بخیر عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر سلام نرگس سلام معصومه جان ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی...
صبحانه : وا... آقای فرمانده، عسل ندارید؟ چرا کره بو میده؟ بچهها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفع میکنه آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم
بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)
وا نه، لباسامون خاکی میشه ... آره، تازه پاره هم میشه ... وای وای خاک میره تو دهنمون ... من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...
ناهار
تازه، ادویه هم کم داره فکر کنم سبزی اش نپخته باشه من که نمیخورم، دل درد میگیرم من هم همینطور چون جوش میزنم فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید! بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما یم؟ برو خودت غذا درست کن والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمیکنم، حالا واسه تو ... چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد
معاون: رفتن حمام فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازهها گم میشود... هوووو.... بی شعور مگه خودت خواهر مادر نداری... بی آبرو گمشو بیرون... وای نامحرم... کثافت حمال... (کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!)
بعد از ظهر
یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟ جوجه بدون برنج رژیمی عزیزم؟ آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.
فرمانده: بله بسیار زیاد! خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!
وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو فرمانده: بلندشید برید بخوابید! همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟ واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم. آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده فرمانده: به من میگی فری؟؟ سرباز! بندازش انفرادی. سرباز: آخه گناه داره، طفلکی مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا! |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |